این وبلاگ خاطرات یک دانشجوی پزشکیه

زهرا

جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۴۳ ب.ظ

امروز رفته بودم دهگردشی..تو هوای ازاد مریص دیدم...از بس مورد هجوم وقت و بی گاه پشه و مگس های جنایتکار این خطه قرار گرفتم که خودم حس میکردم سرخکی شدم..وسط ویزیت مریصا حس میکردم یه امپول ده سی سی ازونایی که تو بخش زنان باهاش سولفات میزدیم و داد همه رو دراوردیم داره به صورت ارام و با طمانینه از قسمت های مختلف بدنم عبور میکنه..نمیدونم شایدم تقاص اون روزا رو داشتم پس میدادم😅در این میدان جنگ تنها بودم که یهو زهرا دختر مهربون میزبان خونه واسم یه روسری ازکشوی مامانش برداشت اورد گذاشت رو انگشت پام که سپر بلا بشه... فقط نگاش کردم برش داشتم.. گفتم نمیخواد زهرا من از پس بد تر ازینا هم بر میام
این که جیزی نیست دخترم
داشتم مریص بعدی رو میدیدم که تا حواسمو پرت دید، اومد کارشو تکرار کرد..خلاصه تا اخر امروز کشمکش روسری بین من و زهرا ادامه داشت
جونم بگه براتون که
اون روسری که فکر کنم دیگه کاربردی نباشه

ولی فکر میکنم اگه کل روسری های دوخته شده دنیا رم بهش هدیه بدم نمیتونم حسی که امروز تو وجودم ایجاد کرد و بهش پس بدم

زهرا بی نظیره
همه دختر بچه های سرزمینم بی نظیرن❤

  • ندا

نظرات  (۱)

  • فاطمه عزیزی
  • سلام

    من پشت کنکوری هستم و هدفم پزشکی تهرانه

    امروز خیلی ناامید و بی انگیزه شده بودم و طبق عادت همیشه اومدم سراغ

    وبلاگ دانشجوهای پزشکی 

    که اینبار وبلاگ شمارو پیدا کردم

    کلی انگیزه گرفتم😍

    خوش بحالتون واقعا

    براتون ارزوی موفقیت دارم

    پاسخ:
    عزیز م😍😍😍
     کامنتت چقد بهم انرژی داد
    انگیزه ای شد ک ادامه بدم کارای وبلاگو
    از صمیم قلبم آرزو میکنم به اونجایی ک میخوای برسی و مطمءنم با این انگیزه ای که داری قطعا میرسی❤
    یک دنیا مررسی🌸🍃

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی