این وبلاگ خاطرات یک دانشجوی پزشکیه

حشمت قشنگ

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۰۷ ب.ظ

دقیقا در مرکزی ترین قسمت اورژانس حشمت،یه آقایی نشسته ،از راه دور اومده..خیلیی دور..سرش کلاه محلی گذاشته. داره اطرافو نگاه میکنه ،باذوق نگاه میکنه ها..ادما رو.. پرستارا رو... ماهارو..بقیه مریضا رو... ،حس میکنم همین که محیطش عوض شده و غرق شده تو این همه شلوغی و داره این همه ادم رنگ و وارنگ میبینه واسش قشنگه..کیف میکنه از دیدن این همه ادم جوروا جور و رنگا وارنگ. حظ میبره از این شلوغی..وسط این بل بشو ،وسط این همه داد و بیداد.. ذوق مرگی تو چشاش و واقعا باورم نمیشه.. .چنان کنجکاو نگاه میکنه که من برق چشاشو از این فاصله میبینم...کاش مام میتونستیم یه مدت بریم یه راه دوووررر..بعدش ذوق مرگی این جور تو چشامون ستاره میشد قلب

  • ندا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی