این وبلاگ خاطرات یک دانشجوی پزشکیه

۲۸
بهمن

جونم براتون بگه ک اذان اینجا با همه اذان قبلی ها که شنیدم فرق داره ،موذنش یه اقای مسن مو سفیده که هر چند وقت یه بار میاد واس تجدید نسخه پیشم و کل مدتی که تو اتاقمه هم انگار مکبره چون مدام تکرار میکنه جملاتشو از دم در ورودی تا زمان رسیدن به در خروجی. این دفعه اخری که اومده بود پیشم از م پرسید بلندی صدای اذان ادیتتون نمیکنه؟اولین بار بود با یه هم چین سوالی مواجه شده بودم .. خیلی مقید به ادای درست جملات موقع اذان گفتنش نیست،تازه انگار تقیدی رو زمان صحیحم نداره بعضی وقتا میبینم یه ربع مونده تایم واقعی بشه و داره اذان میگه
ولی همیشه میگه
وقتایی هم که داره اذان میگه

از ته دلش به زبون میاره الله اکبر اونقد که تو میشنوی که خدا بزرگه
شاید طنینش شبیه هیچ کدوم ازون معروفا نباشه
ولی واقعیه


#هیچ ترتیبی و آدابی مجو ،هرچه میخواهد دل تنگت بگو، اینجا نمود پیدا کرده💚❤

نمود واقعی
 

۱۰
مرداد

امروز رفته بودم دهگردشی..تو هوای ازاد مریص دیدم...از بس مورد هجوم وقت و بی گاه پشه و مگس های جنایتکار این خطه قرار گرفتم که خودم حس میکردم سرخکی شدم..وسط ویزیت مریصا حس میکردم یه امپول ده سی سی ازونایی که تو بخش زنان باهاش سولفات میزدیم و داد همه رو دراوردیم داره به صورت ارام و با طمانینه از قسمت های مختلف بدنم عبور میکنه..نمیدونم شایدم تقاص اون روزا رو داشتم پس میدادم😅در این میدان جنگ تنها بودم که یهو زهرا دختر مهربون میزبان خونه واسم یه روسری ازکشوی مامانش برداشت اورد گذاشت رو انگشت پام که سپر بلا بشه... فقط نگاش کردم برش داشتم.. گفتم نمیخواد زهرا من از پس بد تر ازینا هم بر میام
این که جیزی نیست دخترم
داشتم مریص بعدی رو میدیدم که تا حواسمو پرت دید، اومد کارشو تکرار کرد..خلاصه تا اخر امروز کشمکش روسری بین من و زهرا ادامه داشت
جونم بگه براتون که
اون روسری که فکر کنم دیگه کاربردی نباشه

ولی فکر میکنم اگه کل روسری های دوخته شده دنیا رم بهش هدیه بدم نمیتونم حسی که امروز تو وجودم ایجاد کرد و بهش پس بدم

زهرا بی نظیره
همه دختر بچه های سرزمینم بی نظیرن❤

۱۵
دی

اخیرا داشتم رمان گندم مودب پور و میخوندم (نخندین من هنوز teenagerام)😉،با وجود این که تا الان از بین چند تا رمانی که ازش خوندم یاسمین هم چنان صدر نشینه ولی رمان گندم قشنگیه اهنگ بوی گندم و برام هزار برابر کرد🎶هزار برابر

بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال تو♫♫♫
♫♫♫اهل طاعونی این قبیله مشرقی‌ام تویی این مسافر شیشه‌ای شهر فرنگ♫♫♫
پوستم از جنس شبه پوست تو از مخمل سرخ، رختم از تاوله تن‌پوش تو از پوست پلنگ
♫♫♫بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال تو
♫♫♫تو به فکر جنگل آهن و آسمون خراش من به فکر یه اتاق اندازه تو واسه خواب♫♫♫
تن من خاک منه ساقه گندم تن تو تن ما تشنه‌ترین تشنه یک قطره‌ی آب
بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال تو♫♫♫
شهر تو شهر فرنگ آدماش ترمه قبا شهر من شهر دعا همه گنبداش طلا♫♫♫
تن تو مثل تبر تن من ریشه سخت طپش عکس یه قلب مونده اما رو درخت
♫♫♫بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال تو
نباید مرثیه‌گو باشم واسه خاک تنم تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم
تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه حالا با هرکی که هست هرکی که نیست داد می‌زنم♫♫♫
♫♫♫بوی گندم مال من هرچی که دارم مال من یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال من
گندم

۱۴
دی

از جان کوءیرا شروع کنیم..جان کوءیرایی که احتمال نداره ترمک پزشکی باشی و هوس خریدش به سرت نزنه.جان کوییرایی که وقتی  یه ترمک میخره زمین و زمان رو سرش هوار میشن که اقا نکن نخر،ما خریدیم پشیمون شدیم😅حتی شمایی که داری این متنو میخونی طمءنم اگه یه روز هوس ورود به دانشکده پزشکی به سرت بزنه با یاد و نام این‌کتاب شروع میکنیو بعد با سیل حجیم نطرات سال بالایی ها موجه میشی که ای ترمک حرف گوش نکن،امان از دست تو ،تو ام باد به عبغب میندازی که من فرق دارم دوستان🙄میخوام کولاک کنم😅راستشو بخواین الان که دارم به گذشته فکر میکنم حتی اگه قرار باشه صد بار دیگه ترمک میشم صد بار دیگه میخرمشهرچند هیچ وقت به هدفی که موقع خریدش تو ذهنم میگذشت نرسیدم ،ولی بازم میگم حس قشنگ داشتنش میرزید به یه تجربه ناب ترم اولی😉جان ک

۱۴
دی

با خودش فکر کرد: «جای شکرش باقی‌ست که هنوز چیزی برای آرزو کردن دارم. اگر همه چیز مطابق خواسته‌هایم بود، حتماً افسرده‌تر می‌شدم. اما حالا می‌فهمم که چقدر می‌شود آرزو داشت و با امید رسیدن به آن‌ها، از زندگی لذت برد. برنامه‌ای که همه چیزش مطابق میل آدم باشد، هیچ وقت عملی نمی‌شود.» .

۱۴
دی

دقیقا در مرکزی ترین قسمت اورژانس حشمت،یه آقایی نشسته ،از راه دور اومده..خیلیی دور..سرش کلاه محلی گذاشته. داره اطرافو نگاه میکنه ،باذوق نگاه میکنه ها..ادما رو.. پرستارا رو... ماهارو..بقیه مریضا رو... ،حس میکنم همین که محیطش عوض شده و غرق شده تو این همه شلوغی و داره این همه ادم رنگ و وارنگ میبینه واسش قشنگه..کیف میکنه از دیدن این همه ادم جوروا جور و رنگا وارنگ. حظ میبره از این شلوغی..وسط این بل بشو ،وسط این همه داد و بیداد.. ذوق مرگی تو چشاش و واقعا باورم نمیشه.. .چنان کنجکاو نگاه میکنه که من برق چشاشو از این فاصله میبینم...کاش مام میتونستیم یه مدت بریم یه راه دوووررر..بعدش ذوق مرگی این جور تو چشامون ستاره میشد قلب

۱۴
دی

سبکی بی‌وسوسه بودن است، بی‌رؤیایی. رؤیا داشتن دلیل سنگینیِ ما است. رؤیا لنگری است برای آنکه ذهن و زندگی‌مان در رودبار لحظه‌های شتابنده غرق نشود. ریسمانی که به آن وسیله خودمان را به زمینِ واقعیت وصل کنیم و سبکیِ ستوه‌آورِ هستی‌مان را تاب بیاوریم، تا هستیِ ما فقط سیل سرگیجه‌آوری از اتفاقاتِ بدون پس‌ماند و یک سطحِ سیال و غیرقابل سکونت نباشد. سبکی سفر است و رویا مسکنِ ما است، خانه‌ی ما     مال من نیست نوشته ولی دوسش دارم❤